من تنها هستم اما تنها من نیستم
بیا ای خسته خاطر دوست ! ای مانند من دلکنده و غمگین من اینجا بس دلم تنگ است  
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک با رضایت طرفین
برای تبادل لینک اول کلبه من رو با نام من تنها هستم اما تنها من نیستم و آدرس baya.LXB.ir لینک کن بعد مشخصات خود را در زیر بنویس . در صورت دیدن لینک کلبه من در سایت شما لینکتان به طور خودکار در کلبه من قرار میگیرد.






اینجـآ زمیـن اســتــ ...

رسـم آدم هـآیـش عجیـب اسـتــ ...

اینجـآ گـُم که بشـوی،

به جـای اینکه دنبـآلت بگردنــد،فــراموشت میکـُنــند..

زیـآد که خوب بـآشه،زیـآدی میشـوی!

زیـآد که دم دسـت بـآشی،تکـراری میـشوی!

زیـآد که بخـندی،برچـسـب دیوانـگی میخـوری!

اینجـآ فقـط بـرای خودت زنـدگی کـُن...

 


موضوعات مرتبط: احساسات من
برچسب‌ها: دیوانگی:تکراری:خودت:زیادی:فراموش:خوب بودن:زمین:عجیب:آدهای عجیب:گم شدن
[ شنبه 24 فروردين 1392 ] [ 2:16 ] [ baya ]

نـِـگـاه کهـ هــَـرزه بـــاشَد
حِجـــاب
هـَمـ که داشته بـــاشی

 

آن جـور کهـ میخواهـَـنــد

تـــو را تـَصـَوُّر میکُـنَنـد
پـَس فـِکــری بـــه حالِ مـَـغــز ـهـایِ فـــاحـِــشــه کـُ ن

 

نــه حِــجــابِمَـ ن !



موضوعات مرتبط: احساسات من
برچسب‌ها: هرزه:حجاب:می خواهند:تو:تصور:مغز فاحشه:حجاب من
[ شنبه 24 فروردين 1393 ] [ 2:11 ] [ baya ]


نه زیبایم نه مهربانم!!!
فراری از دختران آهن پرست و پسران مانكن پرست...
فقط برای خودم هستم...
خوده خودم!
مال خودم!
صبورم و عجول!!!
سنگین...
سرگردان...
مغرور...
قانع...
با یك پیچیدگی ساده ومقداری بی حوصلگیه زیاد!!!
و برای تویی كه چهره را می پرستی نه سیرت آدمی !
هیچ ندارم راهت را بگیر و برو!!
حوالی ما توقف ممنوع است....



موضوعات مرتبط: غم نوشته های من احساسات من
[ جمعه 15 دی 1391 ] [ 1:8 ] [ baya ]

باران که می بارد

باران می بارد...
به حرمت کداممان،
 
 
 
نمیدانم!!!
 
 
من همین قدرمیدانم؛باران صدای پای اجابت است.
 
 
خدا با همه جبروتش دارد ناز میخرد
 
 
نیاز کن...

 

 
 
 
مرا نیز دعا کن!
 
 
 

موضوعات مرتبط: درد دل با خدااحساسات من
[ جمعه 15 دی 1391 ] [ 1:6 ] [ baya ]


دنـبـــالـــ کلـــاغیـــ میـــ گردمــــ

 

 تـــا قارقـــارشـــ را بـــ فالــ نیــکـــ بگیـــرمــــ

 وقــــــــــــتــــــــــــــــی...

قاصــــدکــــ ها همهــــ لالــ انــــد!!!

 


موضوعات مرتبط: غم نوشته های من احساسات من
[ سه شنبه 12 دی 1391 ] [ 22:16 ] [ baya ]
آدمها چه موجوداتی دلگیری هستند
وقتی سوزنشان را نخ میکنی
تا برایت دروغ ببافند ...
چقدر میچسبد سیگارت را در گوشه ای بکشی
و هیچ کس با خنده های تو / به عقده هایش پی نبرد
 

از آدم ها دلگیرم
که خوب های خودشان را از بد ِ تو / مو شکافی میکنند
و بدهایشان را در جیب های لباس هایی
که دیگر از پوشیدنش خجالت میکشند / پنهان میکنند
از اینکه ژست یک کشیش را میگیرند وقتی هوای اعتراف داری
و درد هایت را که میشنوند
خیالشان راحت میشود هنوز میتوانند کمی خودشان را از تو / کشیش تر ببینند

از آدم ها دلگیرم
وقتی تمام دنیایشان اثبات کردن است
همین که گیرت بیاورند
تمام آنچه را که نمی توانند به خورد ِ خودشان دهند به تو اثبات می کنند
به کسی غیر از خود / برتری هایشان را آویزان کنند
تا از دور به کلکسیون افتخاراتشان نگاه کنند
و هر بار که ایمانشان را از دست دهند / آنقدر امین حسابت میکنند
که تو را گواه میگیرند
ایمانشان که پروار شد با طعنه میگویند :
این اعتماد به نفس را که از سر راه نیاورده ام

از آدم ها عجیب دلگیرم
از اینکه صفت هایشان را در ذهنشان آماده کرده اند
و منتظر مانده اند تا تکان بخوری و ببینند به کدام صفت مینشینی
و تو را هی توصیف کنند ... هی توصیف کنند ... هی توصیف کنند
خنده ات بگیرد که چقدر شبیهشان نیستی
دردشان بیاید ... و انتقامش را از تو بگیرند ...
تا دیگر به آنها این حس را ندهی که کسی وجود دارد که شبیهشان نیست
از آدم ها دلگیرم
که گرم میبوسند و دعوت میکنند
سرد دست میدهند و به چمدانت نگاه میکنند
دلت ....
دلت که از تمام دنیا گرفته باشد / تنها به درد بازگشت به زادگاهت میخوری

دلم گرفته است ... همین را هم میخوانند و باز خودشان را
آن مسافر آخر قصه حساب میکنند ...



موضوعات مرتبط: غم نوشته های من درد دل با خدااحساسات من تجربه های منسخنان من دست نوشته های من نوشته های من
[ چهار شنبه 3 آبان 1386 ] [ 20:3 ] [ baya ]

وقتی به کسی به طور کامل بدون هیچ شک و تردیدی اعتماد می کنید در نهایت دو نتیجه کلی خواهید داشت:"شخصی برای زندگی"... یا... "درسی برای زندگی"


موضوعات مرتبط: احساسات من تجربه های من
[ چهار شنبه 1 شهريور 1391 ] [ 21:46 ] [ baya ]

من در رویای خود دنیایی را می بینم که هیچ انسانی انسان دیگر را خوار نمی شمارد ، زمین از عشق و دوستی سرشار است و صلح و آرامش گذر گاهایش را می آراید ، من در رویای خود دنیایی را می بینم که در آن همگان راه گرامی آزادی را میشناسند حسد جان را نمیگزد و طمع روزگار را بر ما سیاه نمیکند من در رویای خود دنیایی را می بینم سیاه یا سفید یا از هر نژادی که هستیاز نعمت های گستره زمین سهم می برد ، هر انسانی آزاد است ، شور بختی از شرم سر به زیر می افکند و شادی همچو مرواریدی گران قیمت نیاز های تمامی بشریت را بر می آورد آری چنین است دنیای رویای من ....


موضوعات مرتبط: غم نوشته های من احساسات من تجربه های منسخنان من
[ چهار شنبه 1 شهريور 1391 ] [ 21:34 ] [ baya ]

دلم گرفته ، ناراحتم یکی بهم کمک کنه خرد شدم دارم داغون می شم خدا چرا زنده هام خــــــــــــــــــــــــــــــــدا چرا ببختم همیشه گفتن ناشکری نکن به زیر دستیات هم نگاه کن می بینی تو خوشبختی خیلی خوشبختی ولی دیگه زیر دستی نمونده من خودم زیر پا دارم له میشم اونی که زیر دسته منه خوشبخته چون حداقل دیگه عمرش تموم شده یکی هست واسه دلتنگیام ولی ارزش داره بخاطر خودم ناراحتش کنم اون هم مشکلاتی داره

بگذر از نی من حکایت می کنم

وز جدایی ها شکایت می کنم

ناله های نی از آن نی زن است

ناله های من همه مال من است

نه نمی شه

نمیشه ه روز بدون غم بگذره نمی شه یه روز بدون اینکه بحث و جدلی داشته باشی شب بشه خنده ی جانم را نمی شنوی چون که دهانم به خنده گشوده است .

بگو کیستی که در سیاهی شب زمزمه می کنی

کیستی تو که حجابت تا ستارگان فرا گستر می شود ؟

سفید پوستی بینوایم که فریبم داده و به دورم افکنده اند

سیاه پوستی که داغ بردگی بر تن دارم

سرخپوستی رانده از سرزمین خویش

مهاجری هستم چنگ افکندهبه امیدی که دل در آن بسته ام

اما چیزی جز همان تمهید لعنتی دیرین به نصیب نبرده ام

که سگ سگ را می درد و توانا ناتوان را لگد مال می کند

من جوانی هستم که حال دگر باید گفت بودم

من جوانی بودم سرشار از امید و اقتدار که که گرفتار آمده ام

من آن انسان که هرگز نتوانسته است گامی به پیش بردارد

بینواترین کسی که سالهاست دست به دست می گردد

من انسانی هستم که سراسر دریاهای نخستین را به جست و جوی

آنجه می خواستم خانه ام باشد در نوشتم


خدا چکار کنم چرا آزاد نمیشم چرا اینجا گرفتارم خدا کمکم کن اگر دیگه واست ارزش داشته باشم

 

بگذر از نی من حکایت می کنم

وز جدایی ها شکایت می کنم

شرحه شرحه سینه می خواهی اگر

من خودم دارم مرو جای دگر

بگذر از نی من حکایت می کنم

نی کجا این نکته ها آموخته

نی کجا داند نیستان سوخته

بشنو از من بهترین راوی منم

راست خواهی هم نی و هم نی زنم

 


موضوعات مرتبط: غم نوشته های من درد دل با خدااحساسات من
[ یک شنبه 22 مرداد 1391 ] [ 22:9 ] [ baya ]

دستمال کاغذی به اشک گفت:
قطره قطره ات طلاست
یک کم از طلای خود حراج میکنی؟
عاشقم با من ازدواج میکنی؟
اشک گفت:
ازدواج اشک و دستمال کاغذی؟
تو چقدر ساده ای! خوش خیال کاغذی
توی ازدواج ما تو مچاله میشوی
چرک میشوی و تکه ای زباله میشوی
پس برو و بی خیال باش...
عاشقی کجاست؟
تو فقط دستمال باش!

* * ** * ** * ** * ** * *
* * ** * ** * ** * ** * *

دستمال کاغذی دلش شکست
گوشه ای کنار جعبه اش نشست
گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد
در تن سفید و نازکش دوید
خون درد
آخرش دستمال کاغذی مچاله شد
مثل تکه ای زباله شد
او، ولی شبیه دیگران نشد
چرک و زشت مثل دیگران نشد
رفت اگر چه توی سطل آشغال
پاک بود و عاشق و زلال
او
با تمام دستمالهای کاغذی فرق داشت
چونکه در میان قلب خود
دانه های اشک داشت...


موضوعات مرتبط: غم نوشته های من احساسات من
[ جمعه 20 مرداد 1391 ] [ 23:40 ] [ baya ]

میزی برای کار ، کاری برای تخت ، تختی برای خواب ، خوابی برای جان ، جانی برای مرگ ، مرگی برای یاد ، یادی برای سنگ ...........این بود زندگی؟

 

 

"حسین پناهی"


موضوعات مرتبط: غم نوشته های من احساسات من
[ جمعه 20 مرداد 1391 ] [ 21:44 ] [ baya ]

مگسی را کشتم نه به این جرم که حیوان پلیدی ست ، بد است. و نه چون نسبت سودش به ضرر 1 به 100 است. طفل معصوم به دور سر من می چرخید. به خیال ش قندم یا که چون اغذیه ی مشهورش، تا به آن حد گندم. ای دو صد نور به قبرش بارد، مگس خوبی بود. من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد، مگسی را کشتم ......

 

 

"زنده یاد حسین پناهی"


موضوعات مرتبط: غم نوشته های من احساسات من
[ جمعه 20 مرداد 1391 ] [ 21:13 ] [ baya ]

معذرت خواهی، همیشه به این معنی نیست که تو اشتباه کردی، بلکه گاهی اوقات یعنی این که: اون رابطه بیشتر از غرورت می‌ارزه…


موضوعات مرتبط: احساسات من
[ جمعه 20 مرداد 1391 ] [ 21:11 ] [ baya ]

این روزها...، عجیب دلم گرفته است! من ... به خاطر همه صداقتم... به خاطر باکرگی دیرپای احساسم... ...و به خاطر همه آنچه که هستم...شرمسارم... همه آن چیزی که هیچ تناسبی با دنیای پیرامونش ندارد...!!!


موضوعات مرتبط: غم نوشته های من احساسات من
[ جمعه 20 مرداد 1391 ] [ 20:31 ] [ baya ]

نام من عشق است آیا می شناسیدم؟ زخمی ام _ زخمی سراپا، می شناسیدم؟ با شما طی کرده ام راه درازی را خسته هستم، خسته آیا می شناسیدم؟ راه ششصد ساله ای از دفتر (( حافظ )) تا غزلهای شما! ها می شناسیدم؟ این زمانم گر چه ابر تیره پوشیده است من همان خورشیدم اما می شناسیدم پای رهوارش شکسته سنگلاخ دهر اینک این افتاده از پا می شناسیدم؟ می شناسد چشمهایم چهره هاتان را همچنانی که شماها می شناسیدم *** این چنین بیگانه از من رو مگردانید در مبندیدم به حاشا،می شناسیدم من همان دریایتان ای رهروان عشق رودهای رو به دریا! می شناسیدم اصل من بودم، بهانه بود و فرعی بود عشق ((قیس)) و حسن ((لیلا)) می شناسیدم در کف ((فرهاد))) تیشه من نهادم من من بریدم((بیستون)) را می شناسیدم مسخ کرده چهره ام را گر چه این ایام با همین دیدار حتا می شناسیدم *** من همانم مهربان سالهای دور رفته ام از یادتان یا می شناسیدم؟


موضوعات مرتبط: احساسات من
[ جمعه 20 مرداد 1391 ] [ 11:11 ] [ baya ]

می گویند هر سن و سالی که داشته باشی

اگر کسی نباشد ،

که با یادش ،
...
چشمانت ،

از شادی یا غم پر اشک شود ،

هرگز زندگی نکرده ای

و من این روزها

زندگی می کنم.


موضوعات مرتبط: غم نوشته های من احساسات من
[ جمعه 20 مرداد 1391 ] [ 11:7 ] [ baya ]

قطره دلش دریا میخواست

خیلی وقت بود که به خدا گفته بود

هر بار خدا میگفت : از قطره تا دریا راهی است طولانی . راهی پر از رنج و عشق و صبوری . هر قطره را لیاقت دریا نیست .

قطره عبور کرد و گذشت . قطره پشت سر گذاشت . قطره ایستاد و منجمد شد . قطره روان شد و راه افتاد. قطره از دست داد و به آسمان رفت و هر بار چیزی از رنج و عشق و صبوری آموخت تا روزی که خدا گفت : امروز روز توست . روز دریا شدن !

قطره طعم دریا را چشید . طعم دریا شدن را .

اما . . .

روزی قطره به خدا گفت : از دریا بزرگتر هم هست ؟

خدا گفت : هست !

قطره گفت : پس من آن را میخواهم . بزرگترین را . بی نهایت را !

خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت اینجا بی نهایت است .

آدم عاشق بود دنبال کلمه ای میگشت تا عشق را توی آن بریزد

اما هیچ کلمه ای توان سنگینی عشق را نداشت

آدم همه ی عشقش را توی یک قطره ریخت . قطره از قلب عاشق عبور کرد و وقتی که قطره از چشم عاشق چکید خدا گفت : حالا تو بی نهایتی زیرا که عکس من در اشک عاشق است .  

 




موضوعات مرتبط: احساسات من
[ سه شنبه 17 مرداد 1391 ] [ 5:7 ] [ baya ]

عشق كه شتابان در هر قلب مهربان وارد مي شود، او را به خاطر زيباييم عاشق من ساخت، زيبايي كه من آن را از دست داده ام و اين حقيقتي است كه مرا مي آزارد. عشق، كه هر معشوقي را وادار به عاشق بودن مي كند، مرا به خاطر زيباييش آن چنان سخت عاشق او ساخت که هنوز عاشق او هستم ، من شعله هاي عشق ديرين را مي شناسم عشق و قلب مهربان يكي هستند


موضوعات مرتبط: غم نوشته های من احساسات من
[ دو شنبه 16 مرداد 1391 ] [ 14:40 ] [ baya ]

ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره ای پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را بازکرد و نامه ی داخل آن را خواند:
امیلی عزیز،
عصر امروز به خانه ی تو می آیم تا تو را ملاقات کنم.
“با عشق، خدا“

امیلی همان طور که با دستهای لرزان نامه را روی میز می گذاشت، با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمی نبود. در همین فکر ها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت: من، که چیزی برای پذیرایی ندارم!

پس نگاهی به کیف پولش انداخت. او فقط ۵ دلار و ۴۰ سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید. وقتی از فروشگاه بیرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند. در راه برگشت، زن ومرد فقیری را دید که از سرما می لرزیدند.
مرد فقیر به امیلی گفت: “خانم، ما خانه و پولی نداریم. بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. آیا امکان دارد به ما کمکی کنید؟”
امیلی جواب داد: “متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نان ها را هم برای مهمانم خریده ام”
مرد گفت: «بسیار خوب خانم، متشکرم» و بعد دستش را روی شانه های همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند.
همانطور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند، امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس کرد. به سرعت دنبال آنها دوید: ” آقا، خانم، خواهش می کنم صبر کنید”
وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آ‎نها داد و بعد کتش را در آورد و روی شانه های زن انداخت. مرد از او تشکر کرد وبرایش دعا کرد.
وقتی امیلی به خانه رسید، یک لحظه ناراحت شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همانطور که در را باز میکرد، پاکت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز کرد:
امیلی عزیز،
از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم،

” با عشق.. خدا”


موضوعات مرتبط: درد دل با خدااحساسات من
[ یک شنبه 15 مرداد 1391 ] [ 1:31 ] [ baya ]

ساعت ۳ شب بود که صدای تلفن پسری را از خواب بیدار کرد. پشت خط مادرش بود. پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟

مادر گفت: ۲۵ سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی؟ فقط خواستم بگویم تولدت مبارک. پسر از اینکه دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد..

 

صبح سراغ مادرش رفت. وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت ولی مادر دیگر در این دنیا نبود..

sham1 تولدت مبارک


موضوعات مرتبط: غم نوشته های من احساسات من
[ یک شنبه 15 مرداد 1391 ] [ 1:20 ] [ baya ]

ومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه!
گفت: حاج آقا یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم: اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
گفت: من رفتنی ام!
گفتم: یعنی چی؟
گفت: دارم میمیرم!
گفتم: دکتر دیگه ای.. خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد!
گفتم: خدا کریمه، انشالله  که بهت سلامتی میده
با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم خدا کریم نیست؟
فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش
گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟

گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن.. تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم!؟
خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم؛ اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت، خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد! با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن.. آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه!

سرتونو درد نیارم من کار میکردم؛ اما حرص نداشتم.. بین مردم بودم؛ اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم..
ماشین عروس که میدیم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم.. گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم.. مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم.. خلاصه اینکه این ماجرا منو آدم خوب و مهربانی کرد.
حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟

گفتم: بله، اونجور که یاد گرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه
آرام آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر، داشت میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!
یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم! با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم!

هم کفرم داشت در میومد و هم از تعجب داشتم شاخ دار میشدم.. گفتم: پس چی؟
گفت: فهمیدم مردنیم، رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم؟ گفتن: نه! گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند: نه!
خلاصه حاجی ما رفتنی هستیم کی اش فرقی داره مگه؟


موضوعات مرتبط: غم نوشته های من احساسات من
[ یک شنبه 15 مرداد 1391 ] [ 1:18 ] [ baya ]

روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد. از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه ۱۰ سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبایی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و به جای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.

دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود به جای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با طمأنینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت: «چقدر باید به شما بپردازم؟» دختر پاسخ داد: «چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازایی ندارد.» پسرک گفت: «پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم»
سال ها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.

دکتر هوارد کلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامی که متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و به سرعت به طرف اطاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه او را شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری، پیروزی از آن دکتر کلی گردید.

آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آن را درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود
زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجه اش را جلب کرد. چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته آن را خواند:
«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است!»


موضوعات مرتبط: غم نوشته های من احساسات من
[ یک شنبه 15 مرداد 1391 ] [ 1:2 ] [ baya ]

یک روز آموزگار از دانش‌آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می‌توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می‌دانند.
 در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،
داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست‌شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپه رسیدند درجا میخکوب شدند.

 

یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرأت کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست‌شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه‌های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی‌اش چه فریاد می‌زد؟ بچه‌ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.»
قطره‌های بلورین
اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست‌شناسان می‌دانند ببر فقط به کسی حمله می‌کند که حرکتی انجام می‌دهد و یا فرار می‌کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیش‌مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه‌ترین و بی‌ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.

rail ابراز عشق


موضوعات مرتبط: غم نوشته های من احساسات من
[ شنبه 14 مرداد 1391 ] [ 23:52 ] [ baya ]

همسرم با صدای بلند گفت: “تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟” روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم. تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد؛ اشک در چشمهایش پر شده بود. ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت. آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود. گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم: “چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟ فقط بخاطر بابا عزیزم.”

آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت: “باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید..” مکث کرد. ”بابا، اگر من تمام این شیربرنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟”

 

دست کوچک دخترم را که به طرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم: “قول میدم.” بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم. ناگهان مضطرب شدم. گفتم: “آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی. بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟”
“نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.” و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.
در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن، عصبانی بودم.

 وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد. همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت: “من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.” تقاضای او همین بود. همسرم جیغ زد و گفت: “وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه.” و مادرم گفت: “فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملاً نابود میشه.” گفتم: “آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم. خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟” سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت: “بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟” آوا  اشک می ریخت. “شما به من قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟”

حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش. مادر و همسرم با هم فریاد زدن: “مگه دیوانه شدی؟” آوا، آرزوی تو برآورده میشه.

آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود. صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم. در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت: “آوا، صبر کن تا من بیام.” چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه..

friends دختر فداکار
خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت: “دختر شما، آوا، واقعاً فوق العاده ست” و ادامه داد: “پسری که داره با دختر شما میره پسر منه. اون سرطان خون داره.” زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. “در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده. نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره ش کنن. آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه. آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.”
سر جام خشک شده بودم.. گریه‌‌م گرفت!

فرشته کوچولوی من، تو به من درسی دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟
خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که اونجور که می خوان زندگی می کنن؛ بلکه کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.


موضوعات مرتبط: احساسات من
[ شنبه 14 مرداد 1391 ] [ 23:45 ] [ baya ]

پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد. پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد. مرد به زمین افتاد. مردم دورش جمع شدند و او را به بیمارستان رساندند. پس از پانسمان زخم ها، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان بشود. پیرمرد در فکر فرو رفت..

 

بلند شد و لنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت: “که عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست” پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند. برای همین از او دلیل عجله اش را پرسیدند. پیرمرد گفت: “زنم در خانه سالمندان است. من هر صبح به آنجا میروم وصبحانه را با او میخورم. نمیخواهم دیر شود!” پرستاری به او گفت: “شما نگران نباشید ما به او خبر میدهیم که امروز دیرتر می‌رسید.” پیرمرد جواب داد: “متاسفم. او بیماری فراموشی دارد و متوجه چیزی نخواهد شد و حتی مرا هم نمی‌شناسد.” پرستارها با تعجب پرسیدند: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید در حالی که شما را نمی‌شناسد؟ “پیرمرد با صدای غمگین و آرام گفت: “اما من که او را می شناسم.”

1277742390 60786 تو را می‌شناسم


موضوعات مرتبط: احساسات من
[ شنبه 14 مرداد 1391 ] [ 23:43 ] [ baya ]

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران‌‌قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می‌گذشت.
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسربچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند..

 

پسرک گریان، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.
پسرک گفت : ”اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند، هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم، کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم برای اینکه شما را متوقف کنم، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم.”
مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت.. برادر پسرک را روی صندلی‌اش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد..

در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند!
خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند؛ اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند.


موضوعات مرتبط: احساسات من
[ شنبه 14 مرداد 1391 ] [ 23:35 ] [ baya ]

وقتی نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده ایستاده بودند، خانواده‌ای با شش بچه که همگی زیر دوازده سال سن داشتند و لباس های کهنه ولی در عین حال تمیـز پوشیده بودند. بچه‌ها دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان در مورد بر‌ نامه هایی که قرار بود ببینند، صحبت می‌کردند. مادر نیز بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می‌زد.

 

وقتی به باجه رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید: چند عدد بلیط می‌خواهید؟
پدر جواب داد: لطفاً شش بلیط برای بچه‌ها و دو بلیط برای بزرگسالان.
متصدی باجه، قیمت بلیط‌ها را گفت.
پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی پرسید: ببخشید، گفتید چه قدر؟!
متصدی باجه دوباره قیمت بلیط‌ها را تکرار کرد.
پدر و مادر بچه‌ها با ناراحتی زمزمه می‌کردند، معلوم بود که مرد پول کافی همراه نداشت؛ حتماً فکر می‌کرد که به بچه‌های کوچکش چه جوابی بدهد.

ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. بعد خم شد، پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد! مرد که متوجه موضوع شده بود، همان‌طور که اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت: متشکرم آقا..


موضوعات مرتبط: غم نوشته های من احساسات من
[ شنبه 14 مرداد 1391 ] [ 22:59 ] [ baya ]

  مترسک بودن یعنی دیدن و شنیدن و خاموش ماندن... 

 

  مترسک بودن یعنی دیدن و شنیدن و خاموش ماندن...

 

 

 

    امان بر آن مترسک که دل دارد…

 

 

 

    می بیند وقدرت فریاد ندارد...

 

 

 

    امان بر آن مترسک که آرزوی راه رفتن و خواب پرواز دارد...

 

 

 

    امان بر آن مترسک که گاه گاهی آواز پرنده ها را می خواهد...

 

 

  مترسک بودن یعنی دیدن و شنیدن و خاموش ماندن...

 

 

  مترسک گفت :

 

 

 

  ای گندم تو گواه باش که مرا برای ترساندن آفریدند، اما من عاشق پرنده ای شدم که سهمش از من گرسنگی بود...


موضوعات مرتبط: غم نوشته های من احساسات من

[ پنج شنبه 12 مرداد 1391 ] [ 23:48 ] [ baya ]
دوست دارید بدانید که چرا نماد عاشقی قلبی هست که تیر وسطش

 خورده است؟

نماد عشق یک قلب است. اما نماد عاشقی قلبی هست که تیر وسطش خورده. کمتر کسی شاید راز این قلب تیر خورده را بداند.  
در نتیجه می‌نویسمش تا هر کسی دنبال معنایش گشت، جوابش را اینجا پیدا کند.

در باور یونانیان باستان هر پدیده ای یک خدایی داشت. همه خدایان هم یک خدا یا پادشاه بزرگ داشتند که اسمش زئوس بود. یک شب به مناسبتی زئوس همه خدایان را به جشنی در معبد کوه المپ دعوت کرده بود.
دیوانگی و جنون هم خدایی داشت بنام مانیا. مانیا چون خودش خدای دیوانگی بود طبیعتا عقل درست و حسابی هم نداشت و بیش از حد شراب خورده بود. دیوانه باشی، مست هم شده باشی. چه شود!
خدایان از هر دری سخنی می‌گفتند تا اینکه نوبت به آفریدیته رسید که خدای عشق بود. حرف‌های خدای عشق به مذاق خدای جنون خوش نیامد و این دیوانه عالم ناگهان تیری را در کمانش گذاشت و از آنسوی مجلس به سمت خدای عشق پرتاب کرد. تیر خدای جنون به چشم خدای عشق خورد و عشق را کور کرد.
هیاهویی در مجلس در گرفت و خدایان خواستار مجازات خدای جنون شدند. زئوس خدای خدایان مدتی اندیشه کرد و بعد به عنوان مجازات این عمل، دستور داد که چون خدای دیوانگی چشم خدای عشق را کور کرده است، پس خودش هم باید تا ابد عصا کش خدای عشق شود. از آن زمان به بعد عشق هر کجا می‌خواهد برود جنون دستش را می‌گیرد و راهنمایی‌اش می‌کند. به همین دلیل است که می‌گویند عشق کور است و عاشق دیوانه و مجنون می‌شود. پس تیر و قلب و نقش این دل تیر خورده ای که می‌بینید ریشه در اسطوره های یونان باستان دارد.بعدها رومیان باستان آیین و اسطوره های یونانیان را پذیرفتند  و تنها نام خدایانشان را عوض کردند. در افسانه‌های روم باستان زئوس را ژوپیتر، خدای جنون را ارا و خدای عشق را ونوس می‌نامیدند.
در نتیجه به باور آنها ارای دیوانه چشم ونوس زیبا را کور کرد.

 

 

عشق واقعا جنون است اما اگر دو طرفه و واقعی باشد لذتی دارد که مپرس. ولی عشق یکطرفه انسان را پریشان و خوار و حقیر می‌کند

 


موضوعات مرتبط: غم نوشته های من احساسات من تجربه های من
[ چهار شنبه 11 مرداد 1391 ] [ 6:29 ] [ baya ]

زندگی را از نخست برای من بدترجمه کردند؛زندگی را یکی مرگ تدریجی نام نهاد.یکی بدبختی مطلق معنی کرد.یکی درد درمان ناپذیرش خواند.و سرانجام یکی رسید وگفت:

-"زندگی به تنهایی ناقص است،‌تا عشق نباشد زندگی تفسیر نمی شود"

 


موضوعات مرتبط: احساسات من
[ چهار شنبه 11 مرداد 1391 ] [ 6:7 ] [ baya ]

من به این نکات پی بردم در حالی که

میگویند... به زن نباید بال و پر داد.....میپرد!
اما زنان فقط پرواز های عاشقانه را دوست دارند...!( بی دلیل نمیپرند)
میگویند... به زن نگویید دوستت دارم....خودش را میگیرد!!!!ا
اما زنان (فقط)..دستان عشقشان را میگیرند...و میگویند دوستشان دارند!
میگویند... نباید به زنان توجه زیاد کرد.. خودشان را گم میکنند.
اما زنان وقتی گم میشوند....که عشقشان.....بی توجهی کند.


موضوعات مرتبط: احساسات من
[ شنبه 7 مرداد 1391 ] [ 7:44 ] [ baya ]

عشق یعنی چی؟ عشق چیه ؟ عشق چیست ؟ عشق یعنی…

...........

. . .

 

عشق یعنی : هر اس ام اس که بهت می رسه امیدواری از اون باشه

عشق یعنی : برای هرکسی که می خوای اس ام اس بزنی اشتباهی واسه اون می فرستی

عشق یعنی : دنبال یه موضوع می گردی که واسه اون اس ام اس بزنی

عشق یعنی : دائم موبایلتو چک می کنی که شاید از اون SMS رسیده باشه

عشق یعنی : همش فکر می کنی موبایلت داره تو جیبت می لرزه ولی وقتی نگاه می کنی می بینی خبری نیست

عشق یعنی : شبهای که اس ام اس ها نمی رسن واقعا اعصابت خورده

عشق یعنی : یک اس ام اس رو هم به خط همراه اولش می فرستی هم به ایرانسلش

عشق یعنی : هر وقت یه اس ام اس دیر می رسه چند بار دیگه سند می کنی شاید اونا زودتر برسن

عشق یعنی : پشت سر هم تک می زنی تا اس ام اسها برسن

عشق یعنی : گاهی وقتها هیچ حرفی واسه گفتن نداری اس ام اس خالی می فرستی که بفهمه به یادشی

عشق یعنی : هر جایی که یه جمله عاشقانه یا زیبا دیدی سریع واسه اون اس ام اس می کنی

عشق یعنی : دوهزار اس ام اس در ماه

عشق یعنی : بیماری ای که می گن دچارش شدی

عشق یعنی : اعتیادی که همه می گن به اس ام اس داری

عشق یعنی : آخر شعرها ی این و اون اسم خودت رو می نویسی تا به اون بگی که چه قدر عاشقشی

عشق یعنی سه تا نقطه . . .


موضوعات مرتبط: احساسات من
[ شنبه 7 مرداد 1391 ] [ 7:29 ] [ baya ]

باران میبارید. درِ مطب دکتر به شدت به صدا درآمد. دکتر گفت در را شکستی! بیا تو. در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای با شنلی قرمز که خیلی پریشان بود به طرف دکتر دوید و گفت : آقای دکتر! مادرم! مادرم! و در حالی که نفس نفس میزد ادامه داد : التماس میکنم با من بیایید، مادرم خیلی مریض است…..

 

دکتر گفت:باید مادرت را اینجا بیاوری، من برای ویزیت به خانه کسی نمیروم. دختر گفت : ولی دکتر، من نمیتوانم، اگر شما نیایید او میمیرد! و اشک از چشمانش سرازیر شد.دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود. دختر، دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد، جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود. دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص، تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد. او تمام شب را بر بالین زن ماند، تا صبح که علایم بهبودی در او دیده شد. زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکرکرد. دکتر به او گفت : باید از دخترت تشکر کنی، اگر او نبود حتماً میمردی! مادر با تعجب گفت : ولی دکتر، دختر من سه سال است که از دنیا رفت!! و به عکس و شنل قرمز دخترش در رخت آویز اشاره کرد..دکتر به طرف شنل رفت لمس کرد شنل خیس بود. به عکس نگاه کرد پاهای دکتر سست شد. این همان دختر بود! یک فرشته کوچک و زیبا


موضوعات مرتبط: احساسات من
[ شنبه 7 مرداد 1391 ] [ 7:7 ] [ baya ]

من از او فرار می کردم
از امیال و از پاکی او
زمان گذشت و من زنهای بسیاری را دوس داشتم
هنگامی که آنها مرا در آغوش می گرفتند و می پرسیدند:که آیا آنها را فراموش نخواهم کرد؟
می گفتم آری فراموشت خواهم کرد
اما تنها کسی که هیچ وقت او را فراموش نخواهم کرد. . .
کسی بود که هرگز نپرسید.....

 


موضوعات مرتبط: احساسات من
[ شنبه 7 مرداد 1391 ] [ 6:46 ] [ baya ]

باران کـه ميبـارد......
دلـم بـرايت تنـگ تـر مي شـود.....
راه مي افـتم ......
بـدون چـتـر ...
من بـغض مي کنـم ...
آسمـان گـريـه ...

 

 


موضوعات مرتبط: احساسات من
[ شنبه 7 مرداد 1391 ] [ 6:44 ] [ baya ]

لبش میبوسم و در میکشم می
به آب زندگانی برده ام پی
نه رازش میتوانم گفت با کس
نه کس را میتوانم دید با وی...
لبش میبوسد و خون میخورد جام
رخش می بینم و گل می کند خوی

داشتن عشق در لحظه پدید می آید دوست داشتن در امتداد زمان عشق معیارها را در هم می ریزد .دوست داشتن بر پایه ی معیارها بنا می شود عشق...ویران کردن خویشتن است دوست داشتن ساختنی عظیم است عشق ناگهان و ناخواسته شعله می کشد دوست داشتن از شناختن سرچشمه می گیرد

 


موضوعات مرتبط: احساسات من
[ شنبه 7 مرداد 1391 ] [ 6:39 ] [ baya ]


چه كسی می گوید كه گرانی شده است؟

 

دوره ارزانیست

 

 

 

دل ربودن ارزان

 

 

 

دل شكستن ارزان

 

 

 

دوستی ارزان است

 

 

 

دشمنی ها ارزان

 

 

 

چه شرافت ارزان

 

 

 

تن عریان ارزان

 

 

 

آبرو قیمت یك تكه نان

 

 

 

و دروغ از همه چیز ارزان تر

 

 

 

قیمت عشق چقدر كم شده است

 

 

 

كمتر از آب روان

 

 

 

و چه تخفیف بزرگی خورده، قیمت هر انسان

 



موضوعات مرتبط: غم نوشته های من احساسات من تجربه های منسخنان من
[ دو شنبه 26 تير 1391 ] [ 14:5 ] [ baya ]

 

زلالِ چشمهایم را نگاهت تار می فهمد
واز باران احساسم فقط رگبار! می فهمد
خدایا!خسته ام از اینهمه تکرارِ بی حاصل
و این احساس بیهوده که: او این بار، می فهمد...
تمام خون خود را ریختم بر سینه ی دفتر...
حدیث رنگ و رویم را گچِ دیوار می فهمد!
دلِ دریایی ام قیمت ندارد، تو نمی دانی...
بهایش را فقط یک خبره یِ بازار! می فهمد
شکسته زیرِ پاهایت دلم... اما نفهمیدی...
کسی که مانده زیرِ ریزشِ آوار، می فهمد!
تمامِ حرفهایم را برایِ آسمان گفتم...
چه حسِ دلپذیری: یک نفر انگار، می فهمد!
سکوتِ من به معنای رضایت نیست! می فهمی؟
نه!...این را بیگناهِ خسته از انکار، می فهمد!
تو روزی درک خواهی کرد...من ماهِ شبت بودم...
و شبهای تو، ظلمت را تاسف بار، می فهمد...
نگاهم می کنی... اما نمی فهمی چه می گویم...
دلت وقتی به قتلم می کند اقرار، می فهمد!
و روزی این دلِ سنگِ تو معنای سکوتم را...
به خوبی لابه لایِ "دفترِ اشعار..." می فهمد...


موضوعات مرتبط: غم نوشته های من احساسات من
[ دو شنبه 26 تير 1391 ] [ 13:55 ] [ baya ]

شیر نری دلباخته آهوی ماده شد.

شیر نگران معشوق بود و میترسید بوسیله حیوانات دیگر دریده شود.
از دور مواظبش بود…
پس چشم از آهو برنداشت تا یک بار که از دور او را می نگریست،
شیری را دید که به آهو حمله کرد. فوری از جا پرید و جلو آمد.
دید ماده شیری است. چقدر زیبا بود، ...

گردنی مانند مخمل سرخ و بدنی زیبا و طناز داشت.
با خود گفت: حتما گرسنه است. همان جا ایستاد و مجذوب زیبایی ماده شیر شد.
و هرگز ندید و هرگز نفهمید که آهو خورده شد…

 

 


موضوعات مرتبط: احساسات من
[ دو شنبه 26 تير 1391 ] [ 13:46 ] [ baya ]
مـهـربـانـی تـا کـــــــی ؟؟ بـگـذارسـخـت باشم و سـرد !! بـاران کـه بـاریــد ... چـتـر بـگـیـرم و چـکـمـه !!! خـورشـیـدکـه تـابـیـد ... پـنـجـره ببـندم و تـاریـک !!! اشـک کـه آمـد ... دسـتـمـالـی بـردارم و خـشـک !!! او کـه رفـت نـیـشخـنـدی بـزنـم و سـوت . . .



موضوعات مرتبط: احساسات من تجربه های منسخنان من
[ دو شنبه 19 تير 1391 ] [ 12:51 ] [ baya ]
درباره وبلاگ

من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف می زنم اگر به خانه ی من آمدی ، برای من ای مهربان ! چراغ بیاور و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم
امکانات وب

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 9
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 9
بازدید ماه : 9
بازدید کل : 176750
تعداد مطالب : 184
تعداد نظرات : 95
تعداد آنلاین : 1